یک نفس عمیق میکشیدی
و انباشتههای مغز و دلت را میکشیدی بیرون
غلظت یک عمر تردید را چند بار دور دهانت میچرخاندی
بعد با تمام قوا می... انداختی اش رویِ زمین
شاید از هم پاشیده شود زیرِ پای اولین رهگذرِ سر به هوا
کاش زندگی مثل یک فحش رکیک بود
نثار کوچههای بن بست میکردی
نثارِ دیوارهایِ خاکستری این شهر
میگذاشتی حل شود در ناسزا و خشم مردم دیگر
سبک تر از همیشه بر می گشتی به خانه ات
شاعر میشدی
و روزگارت را اینبار با وزن و قافیه میسرودی
کاش زندگی یک داستان بود
خوب یا بد
سر و تهش را یک جوری به هم میآوردی
بعد با خیالِ راحت تکیه میدادی به آخرین لحظات
و خوابِ روزهای خوش میدیدی
کاش میشد رفت و یقه ی خدا را گرفت
میپرسیدی اسمِ این لعنتی را خودت به تنهایی زندگی گذاشتی
یا از کسی کمک گرفتهای ؟؟
کاش می شد به خدا کمک کرد
زندگی را برایِ آدمها کمی ساده تر کرد