احتمالا هوای این روزها از گوشه کنارت که رد میشود چشم هایت را میبندی که به یاد بیاوری ،این لحظه ها را پیشتر کجا دیده ای.. این حال و هوای آشوب..این باران های وقت و بی وقت..این غربت همیشه خاموش..خاطرت نیست؟ خرداد است که مرا یاد تو میاندازد.. و آن گرمای ناگهانیاش ،آغوش مرا.. که چقدر دلتنگش شدهای.. شکوفههای کنار جاده را و هوایی که باب سفر است.. هیچ خردادی را کنار هم نبودهایم اما این منم که بوی خرداد میدهم در این فصلی که برای ما تعبیر دیگری داشت میان دستخط های بچهگانهای که بوسه گاهمان بودند و حالا چند روزی میشود سکوت که میکنم باران میبارد..بغض است که غر میزند و خاطراتت هجوم میآورند.. راستش هر ماهی که میآید با خودم سرِ جنگ دارم ..با این روزگار همیشه ناسازگار که از پس نگه داشتنت برنیامد و اجازه داد زیباترین روزهای سالمان بیهم بگذرد.. حالا اگر دلم بخواهد از خاطرهی یک روزِ تابستانی بنویسم، برای تویی که در زمستان رهایم کردی چه بنویسم؟
میشود از آن فالودههای خنک نخورده یا یخ دربهشتهای به موقع، وسط آن چارراه شلوغِ میان بازار بنویسم که نبوده ای و نبودهام؟ میشود بنویسم کم کم بهار دارد بساطش را جمع میکند ،برنامه ات برای تابستانی بی من چیست.. میشود یادت بیاید خرداد است؟.. خردادی که مرا یاد تو میاندازد.. چشم هایت را که باز کنی ..عطری که این هوا با خودش دارد به یادت میآورد که چقدر دلت تنگ است برای تمام پیراهن های گل گلی و دامن های چین داری که تن کردم و ندیدی.. برای موهایی که در تنهاییام بافته شد و نبوسیدی ..برای حال و هوای روزهایی که میخندیدم و نبودی تا آن دورها دلت آشوب نشود .. دلت تنگ است که هنوز هم سرِ پیچِ هر خرداد، مرا از ذهنت میگذرانی..