در سن خاصی تمام سوالاتی که آدم از خودش می‌پرسد، فقط در مورد یک‌چیز است: اینکه چطور باید زندگی کند.

اگر آدم چشمانش را به مدت کافی ببندد، می‌تواند تمام چیزهایی که او را خوشحال کرده‌اند، خیلی خوب به‌خاطر بیاورد. بوی مادرش در سن پنج سالگی. اینکه چطور برای فرار از رگباری ناگهانی با خنده به ایوان پناه بردند. نوک سرد بینی پدر روی گونه‌اش. تسلی پنجه‌ی زمخت یک اسباب‌بازی که به پدر و مادرش اجازه نداده آن را بشورند. صدای امواج روی ساحل سنگی در آخرین روز از تعطیلات ساحلی. موی خواهرش که در نسیم تاب می‌خورد. قدم زدن توی خیابان‌ها.

چند باری کودک می‌شویم، شاید برای کسانی‌که به خودشان اجازه می‌دهند کودک شوند. اما بعد از آن چند بار به خودمان اجازه‌ی رها شدن می‌دهیم؟

چقدر احساسات خالص لازم است تا ما را مجبور کند که بتوانیم با صدای بلند تشویق کنیم، بی هیچ احساس شرمی؟ 

چند بار شانس این را داریم تا فراموشی دوباره ما را متولد کند؟

اشتیاق خیلی چیز با ارزشی است، نه برای آنچه به ما می‌دهد؛ بلکه برای آنچه از ما می‌گیرد تا قدرت خطر کردن را پیدا کنیم:

مال و مقام‌مان را. سردرگمی دیگران و مدارایشان. سر تکان دادن‌ها.

#فردریک_بکمن

بریت‌ماری اینجا بود

Depheaven.ir