"پسر بچگی"
پنجم دبستان بودم
یک روز در خیابان یک دختر دبیرستانی بی هوا محکم بغلم کرد و سفت لپ هایم را بوسید.
شش سال از من بزرگتر بود، قد بلند وچشم ابرو مشکی و خوشبو.
من فقط یازده سال داشتم .. به ندرت پیش می آمد وقتی بیرون میرفتم آینه را نگاه کنم!
اما به یکباره همه چیز فرق کرد!
هنگام رفتن به مدرسه یک ساعت جلوی آیینه می ایستادم و موهایم را ژل میزدم، روپوش مدرسه را در کیفم قایم میکردم و بهترین لباسم را میپوشیدم!
با کلی تپش قلب و مدیریت زمان راهی مدرسه میشدم.
نمیدانستم چه حسی بود اما وقتی در راه مدرسه نگاهم میکرد و لبخند میزد و حالم را میپرسید قند در دلم آب میشد.
من فقط یازده سال داشتم...
و تا آن روز بیشترین زمانی که به یک نفر فکر کرده بودم پنج دقیقه بود، آن هم به هم باشگاهی ام که میخواستم حالش را بگیرم!
اما این پسر یازده ساله ی شر و شلوغ به یکباره آرام شد.
انگار بزرگ شده بودم...
دیگر با کسی کاری نداشتم ، زنگ ورزش به بهانه ی پینگ پنگ داخل سالن میماندم و فکر میکردم، فکر میکردم به یک دختر دبیرستانی که از من شش سال بزرگتر بود!
همان یک باری که بغلم کرد کافی بود تا عطر مقنعه اش روی گردنم شوره ببندد و هی حسش کنم!
خلاصه هر روز با شوق روانه ی مدرسه میشدم.
اصلا هم نمیفهمیدم این چه حالی ست اما کافی بود مثلا یک روز نبینم اش دیگر تا شب انگار یک چیزی را گم کرده بودم.
چند هفته ای گذشت...
یک روز با دوستش مشغول حرف زدن بود و اصلا من را ندید...
روز دیگر حواسش پرت کتاب خواندن بود
روز دیگر دید و توجه نکرد
روز دیگر دید و توجه نکرد
باز هم دید و توجه نکرد
بهت زده بودم
نمیدانستم چه شده؟ اصلا شاید چیزی نشده بود
اما برای من شده بود، هیچ کس نمیفهمد پسر بچه ها چقدر زود دل میبندند
دیگر طاقت این بی توجهی را نداشتم
و تصمیم گرفتم این بار که دیدم اش با دوستم یک دعوای ساختگی به راه بیاندازیم تا توجه اش را جلب کنم
تا شاید باز هم آن دستان ظریف را روی صورتم حس کنم!
اما..
انقدر همه چیز بچه گانه و مصنوعی بود که توجه هیج کس را جلب نکردیم
از هفته ی بعد هم هوا سرد شد و با سرویس می آمد و میرفت...
نمیدانم چه بود
نمیدانم چه شد
فقط یک پسر بچه
در سن یازده سالگی فهمید
انسان ها خیلی زود برای هم عادی میشوند!
خیلی زود
چیزهایی هست که نمیدانی / علی سلطانی