انگار که مهربان بودن یادمان رفته باشد . انگار که لبخند زدن برایمان سخت شده باشد . حالمان دائما خوب نیست ، از بودن ها مینالیم از رفتن ها شکایت می کنیم ، از گرمای هوا بیزاریم و همین طور که عینک آفتابیمان را روی صورتمان جا به جا می کنیم زیر لب به خورشید فحش می دهیم ، پاییز ها کنار پنجره غر می زنیم که اه چه هوای دلگیری ، توی تنهایی وقتی دیر وقت به خانه میرسیم و شروع به عوض کردن لباسمان می کنیم دلمان میخواهد درست وقتی یک آستین تیشرتمان را توی دستمان فرو بردیم و آستین دیگر اویزان است گوشیمان زنگ بخورد که : رسیدی ؟ ، چند ماه بعد عصبی میشویم که چقدر مرا چک میکنی؟ ، یک آه غلیظ میکشیم که : واای چقدر یک سال پیش حالم بهتر بود و درست همان شب یک خاطره از یک سال پیش یادمان می آید سیگارمان را توی لیوان خاموش می کنیم می گوییم : چه قدر خوب که گذشت.
خسیس شده ایم ، توی متروها هندزفیری را توی گوشمان میگذاریم زل می زنیم به رو به رو و به روی خودمان نمی آوریم صدای پیرزنی را که لا به لای هر بار تمام شدن یک آهنگ تا اهنگ بعدی می پرسد : اینجا کدام ایستگاست ؟ ، چرا بین هیکل بد و دماغ بزرگ یکی از همکلاسی هایمان چشم های عسلی براقش را نمی بینیم ؟ ، چرا بی مقدمه به همکارمان نمی گوییم : واای چقدر این پیرهن بهت می آید ؟ ، ایراد گیر شده ایم ،
به هیچی راضی نمی شویم ، از هیچی خوشحال نمی شویم ، هیچ چیزی برایمان قشنگ نیست .
ما حالمان خوب نیست چون دائم دنبال ایراد توی خودمان ، دیگران ، شرایط و رابطه هاییم ، حالمان خوب نیست و هنوز نمیدانیم این همه خسیس بودن در مهربانی فقط خودمان را فقیرتر می کند ، این همه ایراد گیری از آدم های دیگر باعث نمی شود ایرادهای خودمان کمتر دیده شود فقط هرروز راه پیدا کردن یک ایراد جدید را در خودمان پیدا می کنیم .هیچ وقت هیچ چیز آنقدر که ما می خواهیم کامل نیست ، نه هوای آفتابی ، نه هوای ابری ، نه یک سال پیش ، نه رابطه ی جدیدمان و نه حتی خودمان.