میبینی؟
به وسعت دریاها، دلتنگی غرق است در چشمانِ من !
از دلتنگی های بزرگ مثل نبودنت ، تا دلتنگی های کوچک مثل سومین چروک ریزِ کنار لبانت ، وقتی میخندی..
دلتنگ برای روزهایی که دنیا نخواست ، آدم ها نخواستند، حتی تو نخواستی و فقط من خواستم ..خواستم که سهم من باشی..
میبینی؟
برای تو ، بعدها فراموش خواهم شد..
شاید هم حق داشته باشی.. کسی را که در نا آرامی هایت، بی صدا “اَمّن یجیب” میخوانْد ، تو را میان کلمات و نه دستانش را در دستانت جا میکرد ،کسی که بی صدا و آرام دوستت داشت را حق داری مثل خودش همانقدر بی صدا و آرام فراموش کنی .. نامم را اما، ای کاش که در گوشه ی ذهنت نگه داری تا یادآوری آن، در روزهای بارانیِ پاییز که طبق عادت همیشگی ات عینکت را در آورده ای ،به صندلی ات تکیه داده ای و چشمانت را بسته ای ، سومین چروک ریزِ کنار لبانت را بسازد ..ای کاش که برای لحظاتی هرچند کوتاه ، نام کوچک من ، لبخند تو باشد ..