لب پنجره نشسته بودیم
سیگارشو روشن کردو یه پک عمیق بهش زد،نگاهم کردو دستامو گرفت،با صدای گرفته گفت: تو فکری!چیشده؟
لبمو با زبونم تر کردم و گفتم:
میخوام بهت بگم خیلی میترسم! یه ترس عمیقیه که هیچ جوره ولم نمیکنه،هروقت بهش فک میکنم دستام یخ میکنه،ضزبان قلبم میره بالا،بی حال میشم،نفسم میره ، یه ترسی که هیچوقت حسش نکرده بودم،من...
+چرا بغض کردی؟چی شده؟ بهم بگو...دختر کوچولو من که اینجام بعضت واسه چیه؟
_تو چه میدونی ترس از دست دادنت چقد بی رحمه؟ تو اصلا میدونی کنار تو بودن چه لذتی داره؟
میدونی عطر تنت،صدای بمت،حتی نفس کشیدنت هوش از سرم میبره؟
سرمو انداختم پایین و با صدایی لرزون ادامه دادم:
اگه توام مثل همه کسایی که اومدن و یه روز که خیلی بهشون نیاز داشتم گذاشتن رفتن،بری من جواب خودمو چجوری بدم؟
میترسم!میترسم بعد چند وقت حتی اسمم یادت نیاد!
 چونمو گرفت و سرمو برگردوند سمت خودش
+سعی کن این حرفمو هم تو مغزت هک کنی هم قلبت، من تو رو به خودت که سهله ، به خدا هم نمیدم!
تو همونی هستی که تو یه شب بارونی اومدی نشستی وسط زندگیم،زندگی کردن یادم دادی!
خودت یکم  فکر کن!
به صورتم دست کشید و‌لبخند زد
+ من چجوری میتونم تنها بهانه زندگیمو ول کنم؟
چجوری میتونم؟
پ .ن : چی میشد ادما شبیه حرفاشون بودن :) 
چی میشد قولاشون یادشون نمیرفت :(