با تو تمام شعر های جهان گوش کردنی می شود
می دانستی
با تو هر چه نا شنیدنی بود
شنیدنی می شود
من صدای شاملو را همراه صدای نفس های گرم تو دوست
دارم
وشنیدن قصه های کودکی ام را
هنگامی که در آغوش تو چون پسرکی پنج ساله
فارغ و آزاد
وشاد
می خوابم
دوستت دارم
با تو می شنوم
هیس ...
سکوت کن ...
نه آنچنان سنگین که نفسم از بی نفسی ات بگیرد
تلخ یا شیرین فرق نمی کنی
من بعد هر بار سکوت تو
نه برای دل خودم
که برای دلی که سهم من و توست
گریه می کنم
آنقدر بلند آنقدر زیاد
که خودم از اشکهای خودم می ترسم
دوستت دارم نه از جنس زمان که زمان با من تو
سر جنگ دارد
نه مثل تاریخ
که تاریخ درست مثل تاریخ تولدمان یا بزرگ است یا کوچک
نه دوست داشتنی از جنس من
از جنس تو
غریب است حتی برای خودم سهم دوست داشتنت
خودم هم باورم نمی شود می خواهم تا انتها بی توقع دوستت بدارم
می شود؟! ...
می میرم زیر بار سنگین خودم یا نفس های سنگینت می میرم
من با تو نمی شنوم با تو کلمه٬کلمه
صوت٬صوت
هر شب می نوشم و مست می شوم
مستی در قانون و عرف من نیست
اما مگر دوست داشتن تو از جنس عرف است ؟
نه این مهر تا ابد جرم است
خواهش های من
تمنا های قلبم
همیشه باید خفته بماند
بخاطر
پدران
مادران
و قانون سرزمین مان
پس چه فرق می کند
کمی
شبی
نیمه شبی
تنها به سهم
یک جرعه با تو بنوشم تا صبح
برای من
من نا خورده مست
من نابلد
همان یک جرعه از تو
برای مستی تمام شبهای یلدایم
کافی ست
با تو می شنوم
گوش می کنی
به صدای نفس های مشتاق
کودکی که در آغوش توست
او نمی ترسد
نه از
کابوس
نه از تاریکی
چه خوب با قصه های عامیانه خوابش می کنی
او با تو گوش می کند
پس سکوت کن...