بخشی از رمان افسونگر

پنبه رو برداشتم آغشته به شیر پاکن کردم و گفتم:

– منو نخوری با چشمات!

خندید و گفت:

– چرا با چشمام؟

– دنی! بی تربیت …

– زود باش بیا دیگه …

– نمی بینی کار دارم؟ خوب تو بخواب …

– بدون تو؟ اون خواب حرومم باشه …

– بچه شدیا!

– برای اینکه با تو باشم باید بچه بشم …

پنبه رو کشیدم روی صورتم و بهش لبخند زدم. آرایشم رو که پاک کردم رفتم سمت تخت

خواب. جلوی تخت که رسیدم دنیل خم شد پایین لباس خواب ساتن صورتی رنگم رو گرفت

توی مشتش و برد نزدیک لبش … غر زدم:

– نکن! مگه بت پرست شدی؟

منو کشید توی بغلش و گفت:

– نه … من فقط افسون پرستم …

دستمو فرو کردم توی موهاش و گفتم:

– دنی، به نظرت مامانت منو شناخت؟

– نه ، ولی شک کرده!

– بهش می گی؟

– نه …

– اگه خودش بفهمه چی؟

– نمی فهمه … بفهمه هم خوب فهمیده دیگه! چی می شه؟ مطمئنم اونم نسبت به مادر تو

عذاب وجدان داره.

– عذاب وجدانش دیگه به چه دردی می خوره ؟

انگشتشو گذاشت روی لبم و گفت:
– هی! بهتره حرفای خوب بزنیم.


دریافت رمان افسونگر از پاتوق عشق
عنوان: دانلود رمان افسونگر
حجم: 3.24 مگابایت
توضیحات: افسونگر