آدمهای زیادی را دیده ام که خسته اند. خیلی خسته. خسته اولین چای صبح را می نوشند. خسته ازدحامِ کوچه و خیابان را تحمل می کنند. خسته آدمهای خسته دور و برشان را نگاه می کنند. خسته به خانه بر می گردند. خسته همبسترکسی می شوند خسته تر از خودشان . خسته به خواب می روند و در رویاهایشان روزهایی را می بینند که هیچکس خسته نیست.
روزگار طوری با ما تا کرده که از همه چیز و همه کس خسته شده ایم و بیش از همه، از خودمان. دیگر حتی طاقت تنها بودن با خودمان را نداریم. درد کوچکی نیست از خلوتی فرار کنیم که می توانست مامنی برای جراحت قلبهامان باشد.
کاش می شد گاهی آن خودِ خسته را بیدار نکنیم. بگذاریم یکروز بیشتر بخوابد. برود پیاده روی، آنقدر راه برود تا پای دلتنگی اش درد بگیرد و یک جا بنشیند و دیگر همراهش نیاید.. برود سینما و برای مرگ ستاره فیلم آنقدر بگرید تا خالی خالی شود. یکی از آن کتابهای شعری که خاک می خورد را بردارد، طوری در آن غرق شود که دیگر نفس هیچ خاطره ی غمگینی بالا نیاید. بگذاریم آدم خسته مان جایی،پشتِ پنجره ای، گوشه ی کافه ای، روی نیمکت متروکی ، یا حتی درعبورِ شتابِ زده ی هزاران آدمی که رد می شوند و نمی بینندش، یا آرام بگیرد یا خودش را برای همیشه فراموش کند. آنوقت به خانه بر گردیم واگر کسی گفت خسته نباشی! بگوییم دیگر خسته نیستم !!!! دیگر هیچکسی خسته نیست!