عاشقانه

خب، هر جور که حساب کنى عوض شدن یک فصل اتفاق مهمى نیست. به حکم چرخش زمین به دور خورشید و طى یک فرایند تکرارى، زمستان مى‌رود و بهار مى‌آید. تازه این «زمستان» و «بهار» هم چندان ربطى به معنایى که براى‌شان درست کرده‌ایم ندارند. چه بسا زمستان‌هایى که هنوز به اسفندشان نرسیده هوا گرم شده و درخت‌ها جوانه زده‌اند، و چه بسا بهارهایى که بعد از اردیبهشت‌شان هم برف باریده و شال و کلاه‌ها را بیرون کشیده است. 

تعطیلات چندروزه را هم هر وقت دیگر سال مى‌شود به راه انداخت. چه بسا تعطیلات تابستانى یا مسافرت زمستانى بیشتر هم خوش بگذرد. کار و بار قبل و بعد از لحظه‌ى تحویل سال کمابیش همان است که بود. درآمدها همان، هزینه‌ها حتى بیشتر. بعد از آمدن بهار، شیرهاى آب باز هم چکه مى‌کنند، اتومبیل‌ها در جاده‌ها خراب مى‌شوند، غده‌هاى سرطانى به پیش مى‌روند و آدم‌ها در خواب مى‌میرند. راستش را اگر بخواهید، هیچ معجزه‌اى در ساعت و دقیقه و ثانیه‌ى لحظه‌ى تحویل سال وجود ندارد. پس چیست که ما را در آستانه‌ى این اتفاق معمولى به جنب و جوش مى‌اندازد و به تکاپو وامى‌دارد؟

به گمانم ما - خودمان، نه فصل و تقویم و هوا - دوست داریم که این اتفاق، «اتفاق» باشد. این‌جورى بگویم: ما «نیاز» داریم که یک روز و ساعت معمولى را«خاص» قلمداد کنیم و آن را نشانه بگذاریم. مثل تمام «از همین شنبه»ها و «از همین هفته»ها که هیچ معناى خاصى ندارند - چون براى گرفتن یک تصمیم یا شروع یک کار تازه، شنبه با روزهاى دیگر هفته هیچ فرقى ندارد - اما بهانه‌ى ما هستند براى تغییر. چون فرزند آدم براى تغییر بهانه مى‌خواهد، تا بتواند بر سنگینىِ سرب‌گون روزمرگى خود غلبه کند. بهانه‌هایى مثل دیدار یک روز تازه، فصل تازه، آدم تازه، عشق تازه. و این بهانه براى تازه شدن را بهار، بهتر از هر چیزى به دستش مى‌دهد، انگار.

پس بیا بخندیم به سلامتى نوروز، بهانه‌ى هرساله - شاید آخرین بهانه - براى نو شدن روزگارمان. که جز این، دیگر امیدى نیست، انگار.

#حسین_وحدانی