من درس «خوشی» را میترسیدم بردارم، میگفتند استادش سختگیر است. در درس «زندگی» شدیدا ضعیف بودم و فکر میکردم هر لحظه ممکن است بیفتم، درس «امید» برایم چنگی به دل نمیزد و لب مرز بودم، درس «خندههای قلابی» را در کل خیلی خوب بلد بودم و بهزودی واحدش را پاس میکردم و درس «عشق» را هم هنوز سراغش نرفته بودم، پیشنیازش درس «نگاه دلبرانهی یار» بود که من نداشتم. تا اینکه استاد جان، از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، در حیاط دانشگاهِ روزگار دیدمتان و درس «نگاه دلبرانهی یار» خودبهخود پاس شدم و تصمیم گرفتم درس «عشق» را با شما بردارم. از شیرینی این درس با شما آنقدر سرمست بودم که درس «خوشی» را هم برداشتم، در درس «زندگی» پیشرفت چشمگیری داشتم و درس «امید» را هم دیگر لب مرز نبودم، بلکه بهترین دانشجوی کلاس بودم! راستی، از آنجایی که چند واحد جدید برداشته بودم و در درسهای دیگر هم بیشتر تلاش میکردم، دیگر وقت نداشتم که سر کلاس «خندههای قلابی» حاضر شوم و میدانم که افتادهام، ولی فدای سرتان استاد، فدای سرتان دلبر، فدای سرتان یار، تا میشود با شما خندهی واقعی کرد، قلابی چرا؟
پ . ن : یادِ یار