به تو گفته بودم حواست به تنهایی ام باشد...گفته بودم من آدم توضیح دادن و توضیح خواستن نیستم...گفته بودم اهل پاورقی نیستم...گفته بودم اگر روزی برای اینکه به دیدنم بیایی این پا و آن پا کردی از راهِ نیامده برگرد...گفته بودم حالا که چشمان راز آلودت برملا شدند حالا که بی گدار به آب زدی مراقب باش بی هوا دستم را رها نکنی که در طوفان نبودن ات غرق شوم...
کمی قبل تر هم گفته بودم عشق را در سیمای بی سرخاب سفیدآب ات جستجو کردم...گفته بودم که تو مانند سایه ی شاخه ی درخت بید که باد روی دیوار تکانش می دهد...مانند ابری که شبانه چهره ی ماه را سایه روشن میکند...مانند بارانی که به پنجره ی قفل شده ی اتاق خواب میکوبد...مانند تمام این هایی، همان قدر واقعی همان اندازه دست نیافتنی...
گفته بودم احساس چشمانم به برجستگی اندام ات، احساس آغوشم به گرمای تن ات، احساس لب هایم در هنگام برخورد به موهای روی پیشانی ات ارضای کاذب نیست...
تو را برای دو کلام حرف ناحساب میخواستم برای پرسه های بی مقصد برای اینکه بنشینی آنسوی زیلویی که رو به دریا پهن کرده ایم تا باد دفترِ شعرم را به آب نبرد...
حالا تقلا میکنی برای فاصله گرفتن...حالا مانند دروغگویی زبردست طرز نگاهت را انکار میکنی...آرام تر جانم...از نفس افتادی...خودم میروم بدون هیچ حرفی بدون هیچ سوالی...
میروم اما به تو گفته بودم تمام این ها را...
که ای کاش نمیگفتم که ای کاش نمی دانستی که ای کاش هیچ گاه نمیدیدم ات...که بزرگترین ای کاش زندگی ام نشوی!