چشمهام را باز کرده بودم رو به سقف خاکستری. دست و پام شل بود و سنگین. مفصلهام با هر حرکت تَق تَق صدا میکرد. دیدم میل به برخاستن ندارم. پیچیدم به پهلو و پاهام را جمع کردم توی شکمم، مثل جنین و توی تاریکی اتاق حس کردم دارم داخل رحم مادرم غلت میزنم؛ امن، محفوظ، گرم و بیخاطره.
تنها فرقش این بود که میدانستم دیر یا زود بیرونم میکشند و منتظر میمانند که از فقدان این امنیت جیغ بکشم تا بپیچندم لای ملافهای سفید و پرتم کنند توی جریان عادی زندگی... همینقدر متضاد، همین قدر بیملاحظه!
امنیت رنج را، معنای سعادت را، خوشا آن کس که به خوابی عمیق فرو رفته است!
خواب سکهایست که بهای هر چیز را میپردازد. ترازوییست که وزن همه آدمیان در کفههایش یکسان است؛ فقیر و غنی و دارا و ندار، همه به یک اندازه!
آندری تارکوفسکی
شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۰۱ ق.ظ
۹۸/۰۴/۰۱
۲۳ تیر ۹۸ ، ۰۸:۳۴
محمد
متن بسیار زیبای بود . تشکر