خاطره ها را 

نمی شود که گلچین کرد

هر کدامشان که دلش خواست 

سرش را می اندازد پایین و می آید به خانه و می رود توی اتاق و دراز می کشد روی تخت و منتظر می ماند خوابم بیاید

خوابم بیاید و بروم و دراز به دراز خاطره ای که منتظر من است 

بخوابم 

خاطره ها را  نمی شود که گلچین کرد

هر کدامشان که دلش خواست

می آید و مرورم می کند 

آنقدر مرورم می کند که خوابم بپرد

آنقدر که گاهی به سرم میزند سرشان را بگذارم لب باغچه و گوش تا گوش ببرم

می ترسم اما

می ترسم  خونشان بیفتد به گردنم

می ترسم یک لکه خون بپاشد روی آستینم 

می ترسم 

باقی آنها به خون خواهی  آن یکی  که کشته ام 

دارم بزنند و هر شب 

خاطره ی پاهایم که تکان تکان می خورد بالای دار 

خوابهای مادرم را

آشفته کند...