بدی اش این است که دیگر دلتنگت نمی شوم،کارم به گریه نمی کشد،ته دلم با دیدنت خالی نمی شود و این بار همه ی من خالی است.
بدی اش این است که عادت می کنم.به اتوبوس های هفت صبح دیر می رسم و توی اتوبوس های بعد از ظهر خوابم می برد.
بدی اش این است که از پشت فنس ها می بینمت. عقب عقب می روم و خسته تر از آنم که غصه ات را بخورم.
من از آن دسته دخترهایی بودم که هیچ وقتِ خدا مکش مرگ ما نبود و وقتی که دوست راهنمایی اش با آهنگ های امریکایی دنس می رفت و به بیمه شدن اندام جنیفر قاه قاه می خندید او به قایم کردن شکمش توی فرم مدرسه فکر می کرد!
من از آن دسته دخترهایی بودم که رویم میشد دماغم را جلویت بگیرم،با ابروهای نامرتب با تو قرار بگذارم و جوری با تو بخندم که آدم های میز کناری زیر لب بگویند: آخی!دختره چه ذوق زده ست.
تو اما دوستم نداشتی، و وقتی که بی حواسی ام برایت خرج می تراشید توی دلت غر میزدی که گندش بزنند. تو اما دوستم نداشتی و لبخند های گنده ی مصنوعی ات را با خودت تا خانه و باشگاه و رستوران حمل می کردی. تو دستت را روی پاهای خوب تری می گذاشتی، خیالت از پلنگ هایی که یک روز بی اشک اضافی و اعتراض در طبیعت رها سازی میشوند جمع می شد و بعدش یاد من می افتادی. آن وقت دلت برای کوچکی دست هایم که روی فرمان ماشینت عرق کرده بود می سوخت، دلت برای سس های کچابی که شب قبلش روی چانه ام ریخته بود،دلت برای سادگی ام می سوخت و تکست می زدی: خوبی؟؟؟!.....
تو دوستم نداشتی.
من برایت زد بازی خوانده بودم و گفتم «الان بغلت کنم بینمون کاپشنه»
تو دوستم نداشتی و خواندی: «کاش بشه برفا زودتر آب بشه» و بدی اش این است ... آه بدی اش این است که زمستان امسال دوستت داشتم و حالا که تابستان دارد می اید، حتی حوصله ی دوست نداشتنت را هم ندارم.
#الهه_سادات_موسوی