تو از من‌ گم شده ای
“ربات”
قسمت چهارم
دستم را دراز کردم و بعد هم در آغوش کشیدم اش...
خواستم هزینه ی این چند ساعتی که همراهم بوده را حساب کنم که کیلومتر شمار خاموشش را نشانم داد
باورم نمیشد، یک ربات رفاقتی کنارم مانده بود
کاری که در عصر ما به هیچ وجه تحت هیچ شرایطی رخ نمی دهد
به جرات می‌توانم بگویم واژه ی رفاقت از دایره ی لغات مردم حذف شده
اگر هم میبینید من یادم هست به این دلیل است که جزو آخرین بازماندگانِ این حرف ها به حساب می آیم!
از ته دلم با لبخند نگاهش کردم...
به توصیه ی دکتر باید هر روز پیاده روی میکردم و چه کسی بهتر از این ربات
ساعت کاری اش را پرسیدم ، روی کارتش نوشته شده بود هر روز عصر از ساعت هجده تا پاسی از شب
خب معلوم است باید عصر به بعد ساعت کاری اش آغاز شود و حتمن پیک کاری اش هم همان پاسی از شب بود
چون هیچ ابلهی سر ظهر هوس نمیکند قدم بزند
مگر در یک حالت
که آسمان پوشیده از ابر باشد و زمین مملو از باران
نه این باران ها که چون ابرها را بارور می‌کنند زمان و ثانیه دقیق اش را میدانند،
منظورم باران های بی خبر و پراکنده است که وسط پیاده روی از راه میرسید و همه چیز را به حالت اسلوموشن در می آورد !
از رانندگی آدم‌ها تا نفس کشیدن شان تا نگاهشان به یکدیگر...
.
فردای آن روز راس ساعت سر قرار حاضر شد
من بخاطر کهولت سن آرام و سلانه سلانه، دست به کمر قدم میزدم
به هیچ وجه اعتراض نمی کرد و به هیچ وجه قدم هایش از من تندتر نمی شد
درست است که نمی توانست با من آبجو بنوشد اما دلیل نمی شد برایش سفارش ندهم!
اقای پزشک به من گفته بود قدم بزن
آن هم در عصرهای آشفته ی پاییز
اما به این فکر نکرده بود که توی مسیری که برای قدم زدن انتخاب کرده ام کافه ای قدیمی و پر خاطره قرار دارد که پنجره هایش رو به پیاده رو باز میشود.
خب مگر میشد بعد از بیانِ رج به رج آن همه خاطره برای آن ربات زبان بسته و پس از ذوب شدن ام با تمام‌ وجود توی خاطرات، یک لیوانِ سر پٌر آبجو ننوشید؟
‌و خب مگر میشود از سیگارِ پس از آبجو گذشت؟
وقتی خیلی جوان بودم و یک پیرمرد یا پیرزن میدیدم که آلزایمر دارد خیلی غصه میخوردم و با خودم فکر میکردم چه بیماری عجیبی ست
هیچ‌ کجای تنِ آدم درد نمی کند اما عذاب میکشد، هیچ وقت فکر نمی کردم وقتِ پیری حسرت بخورم که چرا الزایمر ندارم؟
عذابِ این یکی بیشتر است، یادآوری را میگویم
هیچ کس نمی فهمد قلب آدم چگونه مچاله میشود وقتی یاد روزهایی در دور دست می افتد که دیگر هیچ اثری از آن نیست...
.
ادامه دارد
.
#علی_سلطانی