«خوابش نمیبرد. بلند شد. خیاری از میوهخوری روی میز برداشت. خواست پوست بکند و بخورد. خوب نمیدید. عینکش را زد، کارد را برداشت، سر و ته خیار را نگاه کرد. گل ریز و پژمردهای به سر خیار چسبیده بود. به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت میخواست خیار بخورد، آن را میدید و لبخند میزد. «زندگی به خیار میماند، تهاش تلخ است.»