میخواهم حواسم را جمع کنم
به از این به بعدِ زندگی ام
که لابه لای سر مشغولی ها
کمی فقط کمی به عشق فکر کنم...
چونان مارگزیده ای
که از هر ریسمان سیاه و سفیدی بترسد.
نه که تقصیر ریسمان باشد نه
تقصیر دلِ من است
که هر بار دوست داشته تمام وسعت خود را زیسته.
شاملو می گوید " برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد قلبی که دوستش بدارند "
و من همیشه به جای هر دو قلب دوست داشته ام.
باید حواسم را جمع کنم
به از این به بعدِ دوست داشتنم
که زیاد دوست داشته شوم
و به اندازه دوست بدارم.
باید خودم را سفت بچسبم
و انقدر به خویشتن عشق بورزم
که تعادلی پایدار در جسم و روحم جریان یابد
و این جریانِ متعادلِ عشق
بتواند آنگونه به دیگری انتشار یابد که ساده، پیش پا افتاده و بی مرز و حریم فرض نشوم.
و اگر صلاح دیدم
و اگر غرور و تعالی ام را رو به زوال دیدم
این من باشم که بروم
حتی اگر بی وفایی سنگدل قلمداد شوم...
گاهی لازم است جای شخصیت های داستان های عاشقانه عوض شود