باران....
نام دخترک گمشده ایست
که به شوق پنجره
از دریا گریخته
و به هر دری میزند
تا معشوقه اش را در آغوش گیرد
راهی نمیابد
در شهر سرگردان میشود
هوا را آشفته میکند، شخص عاشق را بی قرار!
و تمام آن هایی که بدون چتر پا به پای باران قدم میزنند
به شوق آغوشی...
در پی گمگشته خویش، آواره اند
هنوز هم هیچ ابری
راز جدایی باران را از دریا فاش نکرده...
و تو چه میدانی
صدای شوریده امواج
ناله هایی ست که در فراق باران سر داده....
از بی قراری، خودش را به صخره میکوبد
تا سرانجام در ساحل آرام بگیرد
اگر غیر از این است
یک نفر دلیل بی تابی شهر را هنگام پرسه ی باران در مه بگوید!
ای وای....
نکند ابر در این میان دلبسته ی باران شده...؟
نکند دلش خون است
امابرای هم صحبتی با عشق پنهان شده اش
پای حرفهای باران مینشیند
وقتی از گذشته اش با دریا میگوید و دلبری اش برای پنجره.
چه رسم ناخوشایندی...
عشق دومینو وار زمین به آسمان هم سرایت کرده
شاعر را اینگونه نگاه نکن، دیوانه نیست...
فلسفه میبافد...
که حال خراب زمین را هنگام باران توجیه کند!
آخر هواشناس قصه
از آسمان شنیده که باران راهی زمین شده
پنجره از صبح منتظر است، اما خبری نیست
اگر امشب نیامد
حتم دارم ابر معطل اش کرده ...
چه میدانم...؟
شاید دست از شانه کشیدن موهایش بر نمیدارد..