این روزها سرم را گرم نوشتن برای تو میکنم
هروز صبح برایت نامه مینویسم،از خواب هایی که دور از تن تو گذشت!
نمیدانم چندتایشان به دستت رسیده،بویشان کشیدی و خواندیشان!
من تمام حرف هایی که برایت نگفته بودم را،نوشتم و به دست پستچی سپردم...کاش خوانده باشی!
برایت گفته بودم که خوبم،مثل خوب بودن هایی که این روزها همه به هم میگویند،از انهایی که شوریده حالی لابلایش فریاد میکشد!
اِبی بغضش را هروز برایم میخواند...
گفتنی نیست!
ولی یادت می افتم...
چشم هایم را میبندم ، باد لابلای موهای کوتاهم میپیچد و کلمات را با تمام تن و نفسم حس میکنم،که میخواند:کجایی که ببینی،من چقدر دل خسته و تنهام...
حس میکنم تمام استخوان هایم میترکد،دهانم شور میشود،چشم هایم میسوزد...
مادرم میگوید سفیدی چشم هام زرد شده،میگویم کم خونم.
اشکش را پاک میکند که درد دل چشمها را بدتر از کم خونی زرد میکند...
تاب ندارد،مادر است هرچه باشد...
شمعدانی های لب پنجره را یادت هست؟
همانهایی که از بازار خریدیم،میگفتی خانه افتاب گیر مستحق شمعدانی ست!
دیروز پنچره باز بود،باد زد،شمعدانی افتاد.
پر پر شد،شکست!
مرد از بس نبودی...
خودکشی که شاخ و دم ندارد!
تا بیخ گلو گیرم
گیر یک تو که امدنی نیست...
اما من هروز برایت مینویسم!
شاید یک روز روی شانس باشم و پستچی نامه ای از تو بیاورد...
کویر شده ام...
مثل باران بیا،بی امان و دیوانه وار...
با نامه در دستت!