همه آن کسانی را که داشتم، کمتر از شمار انگشتان یک دست، از دست دادم. بله، چنین است. به همین بی تفاوتی زمان می بردشان، می بردشان. تنها، تنها، تنها می مانیم؛ تنها می مانیم، تنها ماندم، مانده بودم. جاهای خالی در مغزم، در قلبم، و در زبانم که سخن نمی گفت. با که بگوید چه شد؛ و برای چه بگوید ؟ انسان مادامی که در بطن فاجعه گرفتار است، گمان می برد که نزدیکان او را می بینند، و همه چیز پیرامون او را می شناسند. پس تصور من هم این بود که نیست کسی که نداند چه بر من گذشته است.
#محمود_دولت_آبادی
۹۷/۰۵/۰۹
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.