یکجوری بود که نمیشد دوستش نداشته باشم
رفتارش خیلی دلنشین بود،خنده هایش قند تو دلم آب میکرد
شوخی هایش را که نگو!
آخ از نگاهش! مثل آن نگاه را هیچ جایی ندیده بودم
به نظرم می آمد همه عاشقش هستند..
با خودم می گفتم مگر میشود کسی تو دنیا باشد که دوستش نداشته باشد؟
کسی هست که از شوخی هایش از ته دل نخندد؟
کسی هست که نخواهد ساعتها چشم به چهره اش بدوزد؟
اصلا این صورت دلنشین را مگر میشود نخواست؟
صدایش که بهترین موزیک دنیا بود.
آهنگی که در بدترین وضعیت هم اگر می شنیدم امکان نداشت حالم را خوب نکند.
به همه حسادت میکردم، به همه ی آدم هایی که وقتی نبودم از کنارش رد می شدند
تمام کسانی که حتی یک کلمه با او حرف می زدند..
گاه و بی گاه نفرین میکردم کسی را که او را تنها می بیند و من کنارش نیستم..
روزی رسید که ترکم کرد و مسیر زندگی مان از هم جدا شد.
بعد از مدتها که عکسش را دیدم ، فهمیدم اصلا هم زیبا نیست
رفتارش هم اصلا دلنشین نیست، شوخی هایش اصلا خنده دار نیست، و آدم هایی که کنارش هستند هیچ هم آدم های خوشبختی نیستند!
چرا باید از حضور یک آدم معمولی خوشحال باشند و بخواهند ساعتها بهش خیره شوند؟
فاصله ی او از یک آدم "خاص" تا یک آدم "معمولی" فقط دوست داشتن من بود..
او معمولی شده بود، چون من دیگر "دوستش نداشتم"..